آمد گفت میخواهم شاگرد اول باشم. گفتم نمازهایت را اول وقت بخوان. نمازها را که اول وقت خواند، میگفت وقتی برای امتحان میرفتم، معلمها میگفتند تو چه کاره ای که وقتی وارد میشوی، قلب ما را تسخیر میکنی!
دوست داریم بهترین نمره را بگیری. گفته بودند مثلا کجای شیمی را خوب بلدی؟ گفتم اینجا. از همان سؤال میکرد.
روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.
آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .
پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم
دل را شراره غم تو پر شرار کرد
داغ تو قلب خستهدلان، داغدار کرد
ای سرو بوستان ولا از غم تو چرخ
جاری ز دیده اشک، چو ابر بهار کرد
با کشتن تو قاتلت ای هادى امم
خود را به نزد ختم رسل شرمسار کرد
شهادت جانسوز امام هادی(ع) تسلیت باد