عشق آسمانی
عشق آسمانی

عشق آسمانی

شهید بی سر

با یه عده طـــلبه آمدند قم.

همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
آقــــــا بهش گفته بود:
"کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره "
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام.
آخه از آقا خواســـتم بےســــر شهید شم.
با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
"أنا زائر الحســــــین ع"
شهید محسن درودی
هدیه به ارواح طیبه شهدا ،
♥اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهدا........... شرمنده ایم

اشک چشم

 چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران

محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید :
" آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه .. ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ "
دکتر پرسید :
" برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون .. ؟ "
محسن گفت :
" چشمی که برای امام حسین ' علیه السلام ' گریه نکنه به درد من نمیخوره .. "
شهید محسن درودی
شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

معامله


چه معامله ی پرسودی است .......شهادت !

فانی می دهی...............و باقی می گیری !
جسم می دهی ..............و جان می گیری !
جان می دهی ...............و جانان می گیری !
آه.............چه لذتی دارد ؛ نظرکردن به " وَجْهُ الله " !
شهادت
لیاقت می خواهد
کاش لایق بودیم !
یا ایها الشهداء !
دست ما و دامان پر مهر شما !

سرداران خاک

هواپیمای عراقی بمبارون حسابیی کرد و رفت ، چند نفر از شدت جراحت بی هوش شده بودن ؛ من که ترکش خورده بودم مونده بودم با حاج حسین ؛ نمی دونم توی اون وضعیت حاجی تویوتا رو از کجا پیدا کرده بود ؛ میخواست زخمی ها رو ببره تو ماشین اما هر کاری میکرد نمی شد میومد یه دستی بچه هارو بغل کنه میوفتادن ، دستشون رو میگرفت میکشد باز هم نمی شد ؛ آخر یه گوشه نشست به یک یک بچه ها زل زد ؛ نگاه یه انسان مضطر .

تو همین لحظات صدای  موتور ی امد حاجی بلند شد ، دوتا موتور بودن؛ حاجی دوید طرفشان  بی مقدمه گفت:«من یه دست بیشتر ندارم ،نمیتونم اینارو سوار ماشین کنم . الآن میمیرن . شما رو به خدا بیاین...

تو پشت تویوتا ، همون طور که رو گونه هاش پر از اشک بود ، سرامون رو یکی یکی بلند میکرد ، دست میکشید و می گفت : « نگاکن ، صدا می شنوی؟ منم حسین ...حسین خرازی »

خنده در جبهه



نصف شب کوفته از راه رسید، دید تو چادر جا نیست بخوابه، شروع کرد سر و صدا،مگه اینجا جای خوابه؟ پاشید نماز شب بخونید، دعا بخونید. ما هم تحت تاثیر حرفاش بلندشدیم و اجبارا مشغول عبادت شدیم، خودش راحت گرفت خوابید.

شادی روح مطهر شهید بدیعی صلوات..

وصیت نامه شهدا


باور کنید که شهادت از عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است. برادرم احمد روح من در انتظار فداکاری توست تو مانند یک مسلمان واقعی زندگیت را وقف خدمت به اسلام کن.

 شهید محمود خادم سیدالشهدا


آنها چفیه داشتند...... من چادر دارم


شلمچه بوی چادر خاکی زهرا می دهد +دختران محجبه در کاروان راهیان نور + چادر اسلامی + دختر

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند...
من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم

اللًّهُـ‗_ـمَ صَّـ‗‗ـلِ عَـ‗ـلَى مُحَمَّـ‗_ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗ـَدو عَجِّـ‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗م

شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

واقعیت انسانی

اگر انسانی‌ توانست‌ به‌ واقعیت‌ انسانی‌ و اسلامی‌ خودش‌

پی‌ببرد و بدان‌ جامه ‌ی‌ عمل‌ بپوشاند

و به‌ فطرت‌ خدا گونه‌ ی‌ خود آشنا شود، آنگاه‌ می‌شود

به‌ او لقب‌ «انسان‌ متعالی‌» را داد. طلبه شهید زکریا اسلامی

شهادت یعنی....

« شهادت »
نوعی« مدیریت » است ...
آدم‌های «معمولی»
خیلی هم که «موفق» باشند
« زندگی » خود را
« مدیریت » می کنند
اما « شهدا »
« مرگ » خود را نیز
« مدیریت » میکنند ....
« شهادت »
یعنی؛ «زندگی‌مان» را
کجا «خرج کنیم»
که «زندگی دیگران»
«معنی» پیدا کند ...
 ""اللّهُم ارزُقنا شَهادت فی سَبیلِک ""
دعا کنید شهید "باشیم" نه اینکه فقط شهید" بشویم"! اصلا تا شهید نباشیم، شهید نمی‌شویم...
تا حالا فکر کرده‌اید پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کار و تکلیف است. سریع شهید شویم تا راحت شویم!
اما دعا کنید قبل از این‌که شهید بشویم، یک عمر شهید باشیم، مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می‌گوید تو خودت شهید زنده‌ای برای ما...
مثلا هشتاد سال شهید باشیم. شهید که "باشیم" خودش مقدمه می‌شود تا شهید هم "بشویم"،
"ان شاءالله"...

تازه داماد

روز عروسی یه دختر خیلی روز مهمیه براش...
سالها انتظار شو میکشه....
تو اون روز همه سعیشو میکنه تا ستاره بشه و تو چشم مرد زندگیش بدرخشه....
اون روز همسرشهید نعمت الله شیرزادی هم داشت آماده میشد تا بهترین باشه برای همسرش...
نعمت الله هم رفته بود تا از فرمانده گردان برای یک روز مرخصی بگیره تا کنار همسرش پیوندشونو جشن بگیرند....
توراه بازگشت یکی از رزمنده ها می بینتش....
بهش میگه: حاجی...بیا ببین تو اون شیار چه خبره؟؟؟؟
نخواست دلشو بشکونه....
رفت که ببینه چه خبره...
قلبش رفت روی مین....
سرش از تنش جداشد....
برای عروس خانه نعمت الله به جای شاهزاده رویاهایش پیکری فرستادند که سرش جدا شده بود....
سخت است اول زندگی مردت را...
عشقت را....
زندگی ات را....
اینگونه ببینی....
مهربانان در قبال شهدا وخانواده شهدا ....
تکلیفمان چیست ؟؟؟

شهید حاج هادی کجباف

تقدیم به شهید حاج هادی کجباف :

تو به اربابت چی گفتی 

بدنت رو جاگذاشتی

مثل یل مثل ابوالفضل

تنها رفتی برنگشتی

نمیگی دوست ورفیقات

همه دنبالت میگردن

دلشون تنگ میشه واسه ات

دوست دارن دورت بگردن

آقا جان امام هادی(ع)

هادی ما مهربونه

توی شهرعمه زینب

نذاری تنها بمونه

شامیا حیا ندارن 

سرو رو نیزه میزارن

جون جدت تو دعا کن

هادی مارو بیارن

قرارمان این نبود......

وضوی بی نماز!

لبخندهای پشت خا کریز:

  موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» 

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. 

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

.

 

دیروز و امروز

✔ من آنروز مشامم از بوی دود و باروت پر بود و برای رسیدن به هدفم ، از آن لذت می بردم…

بعضی ها امروز از بوی الکل در انواع ادکلن های خارجی !

✔ من آنروز خشاب و اسلحه ام را برای نابودی دشمن در بغل گرفته بودم…

بعضی ها امروز سگ های نجس تزئینی گران قیمت را !

✔ من آنروز در جبهه ، اوقات فراغتم را در چاله هایی ، قرآن و دعا می خواندم ، استغفار می کردم و لذت می بردم…

بعضی ها امروز در چت رو م ها به دنبال عشق ناشناس و گمشده ساعتها به بطالت ، پرسه می زنند و روم عوض می کنند !

✔ من آنروز در هنگام عملیات ، در گوشی بیسیم ، یا زهرا(س) و یا حسین(ع) می گفتم…

و بعضی ها امروز در گوشی خود ،از نفس ، عشق ، ناز و فدایت شوم به نامحرم و ناشناس!

✔ من آنروز در خط ، یک دست لباس خاکی داشتم وبا آن احساس غرور ، زیبایی و عزت کرده و شکر خدا می گفتم…

بعضی ها امروز لباس های رنگارنگ خارجی و صورتی تزئین شده اما خود انگاره ای زشت که هیچگاه با تغییر مد ،از خودشان راضی نمی شوند !

✔ من آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندم…

و بعضی ها امروز با دگمه های بیجان موبایل برای اس ام اس های عاشقانه جدید و یا کلیدهای کیبورد برای ارسال پی ام های عمومی دعوت به دوستی با نامحرمان در چت روم ها !

✔ من آنروز باد گیرم را تا روی دست و پا می کشیدم تا شیمیایی نشوم و برای دفاع توان داشته باشم…

بعضی ها امروز شلوار و مانتوی کوتاه را انتخاب کرده اند که رهگذران را هم آلوده کنند !

✔ من آنروز در خط مقدم حتی مراقب عطسه هایم بودم که حضور گروهانم را به دشمن راپُرت ندهم…

بعضی ها امروز بی واهمه در خیابان قهقهه می زنند و با بزک وآرایش و البسه رنگارنگ ، جلب تو جه نامحرم کرده و می گویند : مرا نیز به حساب آورید ، آدمم !

زیارتنامه


اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ

اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ الاْیمانِ وَ التَّوْحیدِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَیْهِ وَ الِهِ السَّلامُ
سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ
اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدینِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ
وَاَشْهَدُ اَنَّکُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ
شادی روح شهدا صلوات

شهید یعنی

شهید یعنی . . .
هزار دلیل برای ماندنت داری
اما دنبال بهانه ای برای رفتنی .

شوق شهادت

همه مان در آرزوی شهادت هستیم
اما بینمان چه کسی حواسش به منجلاب و سیم خادردار نفسش هست..چه کسی هست؟؟!!!!!!
وچرا فقط لقلقه ی زبانمان شده دلم در انتظار شهادت است
اللهم عجل شهادتــــ ، اللهم ارزقنا شهادت به حق حضرت زهرا..
چه تلاشی میکنیم که از میدان مین گناه شیطان بیرون رویم و نرویم در تیررسش ‌که مورد هجومش قرار نگیریم چه تلاشی میکنیم که شرمنده مادرمون حضرت زهرا و شهدا نشیم ...چه تلاشی هست؟!!
و ان شالله که به حق خون شهدا بین رمل های سرسخت شهادت پایدار شویم و عبدالصالح و با عاقبت خیر از دنیا به آسمون پرواز کنیم

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

شهید مفقودالاثر

بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما !

بچه‌های تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچه‌های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شده‌اند. مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر 46 ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد ودوید سمت مسجد؛به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد»
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگی‌های 25 ساله‌اش را به او گفت؛ از تنهایی‌های خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختی‌هایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما می‌خواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین.
این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما... به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینه‌اش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود.
مجله زندگینامه دفاع مقدس / نهادها و تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس /

شهادت

از موتور پریدیم‌ پایین‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتیم‌ که‌ له‌ نشود.بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌ پوشیده‌ بود. جثه‌ی‌ ریزی‌ داشت‌، ولی‌مشخص‌ نبود کی‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود.
 قرارگاه‌ وضعیت‌ عادی‌ نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفیدوسط‌ِ سنگر را زدم‌ کنار. حاجی‌ آن‌جا هم‌ نبود. یکی‌ از بچه‌ها من‌ راکشید طرف‌ خودش‌ و یواشکی‌ گفت‌ "از حاجی‌ خبر داری‌؟ می‌گن‌شهید شده‌."
نه‌! امکان‌ نداشت‌. خودم‌ یک‌ ساعت‌ پیش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌.یک‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پرید. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ کردم‌. پریدیم‌ پشت‌موتور که‌ راه‌ آمده‌ را برگردیم‌.
 جنازه‌ نبود. ولی‌ ردّ خون‌ِ تازه‌ تا یک‌ جایی‌ روی‌ زمین‌ کشیده‌ شده‌ بود.گفتند "بروید معراج‌، شاید نشانی‌ پیدا کردید."
 بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌. زیپ‌ بادگیر را باز کردم‌؛ عرق‌گیر قهوه‌ای‌ وچراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عملیات‌ دیده‌ بودم‌ مسئول‌ تدارکات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی‌. دیگر هیچ‌ شکی‌ نداشتم‌.
 هوا سنگین‌ بود. هیچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی‌ پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمانده‌ها و بسیجی‌ها دنبال‌ او. حیفم‌ آمد دوکوهه‌ برای‌ بار آخر،حاجی‌ را نبیند. ساختمان‌ها قد کشیده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی‌برمی‌گشتیم‌، هرچه‌ دورتر می‌شدیم‌، می‌دیدم‌ کوتاه‌تر می‌شوند. انگارآن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند.
برگرفته از کتاب « همت » از مجموعه کتب یادگاران
اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم

شهید کباب شده

یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.

بوی کباب....

بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.

همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.

سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.

ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.

نام کوچه های قلبمان

این جمله رو باید قاب کرد و یا نه بر قلبون حک کنیم بهتر است تا فراموش نکنیم

کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر گاه به منزلمان رسیدیم بدانیم از خون کدام شهید به آرامش به خانه رسیدیم….!!!

 ما را بیابید!  

پلاک زخمی تان را بر گردن گم‏شدگان رمل‏ های داغ گناه بیندازید؛

شاید پیدا شویم!
شاید بوی خون به ناحق ریخته شما، ما را به سوی حق بکشاند؛
شاید فکه،
نامی شود که رازهای مگو را به ما بیاموزد.
ما را صدا کنید؛ 
با گلوی زخمی و لب‏های خشکیده‏ تان! 
ما را به شلمچه بخوانید تا بیاموزیم عشق را،

 

خدایا

خدایا ...
چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم ...
همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم ...
آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم...
متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاوید شوم...
بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم ...
"پرنده ی پرشکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارد"

حجاب

خواهر عزیز

اگر تیر دشمن
 جسم شهدا را
 شکافت.
تیر بدحجابی ت
قلب شهدا را
 میدرد.

✘ اینجا ایـــــــــــران قرن 21 است! ✘

✘ اینجا ایـــــــــــران قرن 21 است! ✘

• اینجا کسی نمی داند، شب عملیات خیبــر حاج مهـدی باکری ، برادرش حمید باکری را جاگذاشت و رفــت...
• اینجا کسی نمی داند، مهـدی زین الـدین ، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت...
• اینجا کسی نمی داند، تکه های پیکر محمد نوبخـــــت را درون گونـی برای خانواده اش فرستاده بودند...
• اینجا روســری ها هر روز کوچکـتر می شود و مانتــو ها هر روز کوتاهتر و تنگــتر...
• اینجا دختـرها پسـر شده اند، پسرها دختـر شده اند، 
• مردان بی غیـــــرت شده اند، زنـان بی حجــاب شده اند...
• اینجا ستارگان درخشـــان هالیــــوود آنقدر زیــــــاد شده اند که دیگر کسی ســتارگان پرفروغ کربــلای ایــران را نمی بینــــــد... 

ادامه مطلب ...

علی اکبر های خمینی

علی اکبرهای خمینی 

قربون دل اون مادری بشم که عکس بچه شو اینطوری دیده ...............

.
.
.

آ ... ه 

یا اباالفضل...

همسرم توی حیــاط از روی ویلچر با صورت خورد زمیــن . . .
بعد که من دویــدم و از روی زمیــن بلنــدش کردم؛
دیــدم داره مثل ابـر بهار گریــه می کنه . . .
با تعجب بهش گفتم:
حاجی شما توی ایـن سالهای مجروحیتت یــه بار آخ نگفتی چی شده؟!
گفت: نمی دونستم زمیــن خوردن با صــورت اینـقدر درد داره . . .

┘◄ یا ابوالفضل (ع)

وصیت نامه ی شهید

از دل خاک فکه شهیدی یافتند 

در جیب لباسش برگه ای بود :

«باسمه تعالی . جنگ بالا گرفته است .مجالی برای وصیت نیست .هنوز تا چند قطره خون در بدن دارم حدیثی از امام پنجم ع می نویسم :

                              به تو خیانت می کنند ، تو مکن 

                             تو را تکذیب می کنند ، آرام باش .

                             تو را می ستایند ، فریب مخور.

                            مردم شهر از تو بد می گویند ، اندوهگین مشو.

                           همه مردم تو را نیک می خوانند ، مسرور مباش .

آنگاه از ما خواهی بود »

دیگر نایی در بدن ندارم ؛

خداحافظ دنیا 

یا زهرا 

تفاوت:

 
تفاوت :
 
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد و اون یکی
 
 دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ؛
و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!!
    
سی ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ،
 
ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ معبر ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ ؛
 
یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ،
 
 ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
 
« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ»
 
ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ.
 

نوجوان

حس زندگی یعنی این:
اراده
توکل
امید
شجاعت
هر چی حس مثبته، تو این عکس موج می زنه

خیلی عکس قشنگیه. ان شالله که این بسیجی شجاع صحیح و سالم باشه

امام حسن عسگری

شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان ؛ حضرت امام 
حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان ؛ 
امام عصر؛حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی
ظهوره وشیعیان آن امام همام تسلیت عرض می کنیم