از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود.بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثهی ریزی داشت، ولیمشخص نبود کی است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفیدوسطِ سنگر را زدم کنار. حاجی آنجا هم نبود. یکی از بچهها من راکشید طرف خودش و یواشکی گفت "از حاجی خبر داری؟ میگنشهید شده."
نه! امکان نداشت. خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم.یکدفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدیم پشتموتور که راه آمده را برگردیم.
جنازه نبود. ولی ردّ خونِ تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود.گفتند "بروید معراج، شاید نشانی پیدا کردید."
بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرقگیر قهوهای وچراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تدارکات آنها را داد بهحاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم.
هوا سنگین بود. هیچکس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود وفرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر،حاجی را نبیند. ساختمانها قد کشیده بودند به احترام او. وقتیبرمیگشتیم، هرچه دورتر میشدیم، میدیدم کوتاهتر میشوند. انگارآنها هم تاب نمیآورند.
برگرفته از کتاب « همت » از مجموعه کتب یادگاران
اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم